آرادآراد، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
آوینآوین، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

مادرانه ای برای پسرم

هشت ماهگی

آرام جانم هشت ماهه شد ... این وروجک هشت ماهه اینروزها از این سوراخ به آن سوراخ سرک میکشد و همچون یوزپلنگ ایرانی دستانش را بر زمین میکوبد و با صلابتی مثال زدنی چهار دست و پا تمام عرصه خانه را می پیماید . از هر چیزی میخواهد بالا برود میز ، صندلی نهار خوری ، دیوار ، شومینه ، کشوهای آشپزخانه ، دراور اتاق خواب و خلاصه هر چیزی که فکرش را بکنید ، ولی شیرین ترین بخشش وقتیه مثلا تو آشپزخونه خیلی جدی مشغول کارم و شروع میکنه به قور زدن که بیا بغلم کن و اگر نروم دستاشو میکوبه روی سنگفرش کف آشپزخونه و سلانه سلانه میآد سمتم بعد دو تا کف دست گرم روی ساق پام میشینه و با تکیه کردن به پای من خودش رو بلند میکنه و می ایسته و با کف دستش به پاهام ضربه میزنه ....
28 خرداد 1393

روزهایی گاهی سخت اما به شیرینی عسل

میپرسه از لیلا خانم راضی هستی ؟منظورش پرستار آراده ، سه روز در هفته می آد و به من کمک میکنه . میگم : آره نسبتا هرچند که آراد دوستش داره کلی از دیدنش خوشحال میشه براش ذوق میکنه و میپره تو بغلش ولی من هم احتیاج به زمان دارم تا بتونم اون رو به عنوان پرستار آراد بپذیرم . بهش اجازه بدم کارهای آراد رو انجام بده من در یک ماهه گذشته که لیلا میاد هنوز دلم نیومده پوشک آراد رو بهش بدم عوض کنه و از طرفی هنوز جرات نمیکنم اراد رو تنها پیشش بذارم میترسم آراد گریه کنه و اون به گریه های آراد بی توجهی کنه ! میگه خودش از این نظر مشکل نداره گریه بچه آزارش نمیده و با گریه بچه ناراحت نمیشه از این نظر راحت میتونه بچه رو پیش پرستار بذاره . به سهیل هم که میگم میگ...
24 خرداد 1393

ما دو نفر

یک -مدتی بود که بد خواب شده بود . در واقع شب ها وقتی بیدار میشد غلت میزد می آمد روی شکم که مثلا چهار دست و پا راه بیفته و بره ، سرو صدایی هم در کار نبود بعد از چند دقیقه هم انقدر هشیار میشد که دیگه نمیشد خوابوندش  ! اما به نظرم چند شبی هست که دیگه از این شیرین کاری ها نمیکنه . دو - پسرکم آخرش یاد گرفت دست بزنه . مدتها بود که باهاش تمرین میکردم دست بزنه . اینجوری که انگشت های شست منو توی مشتش میگرفت من هم دست می زدم و میخوندم " ای زنبور طلایی نیش میزنی بلایی....." ولی کاملا غافل گیرانه بدون هیچ مقدمه ای در  روز اول خرداد وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و آراد داشت با خودش بازی میکرد متوجه شدم یه جور عجیبی به دستاش نگاه می...
9 خرداد 1393

می خواد بایسته !

یک- ما بر گشتیم ، اشتباه نشه جایی نبودم ولی از اول امسال تا همین دیروز یه کله داشتم می دویدم . نهایتا دیروز جلسه شفاهی امتحان جامع برگزار شد و بسیار خوب پیش رفت ، انقدر خوب بود که دوباره ایمان بیاورم  به اون دستی که هیچ وقت فراموشم نمیکنه. دیروز ، چهارمین نفری بودم که رفتم تو اتاق ژوری و به طرز معجزه آسایی همه چیز فوق العاده پیش رفت درست انگار یک قدرتی خیلی بزرگ تراز من کلمات رو توی دهانم میگذاشت ، از اتاق که اومدم بیرون به بقیه بچه ها که منتظر پشت در ایستاده بودند گفتم : خیلی خوب بود ، خدا به مادرها کمک میکنه . دیروز هم مثل هفته پیش آراد رو گذاشته بودم خونه مادر بزرگم ، پیش آیدا و آزاده عزیزم . هر چند که رفت و برگشتم کلا دو ساعت و چ...
5 خرداد 1393
1